شاهان کم التفات به حال گدا کنند!

-
مدینه بودیم و زیارت صبح خانمها در بخش روضه. نیمساعتی که گذشت، دیدم خواب بدجوری پایش رو گذاشته بیخ گردنم و فشار میدهد! نه میتوانستم خودم را کنترل کنم و هوشیار باشم، و نه دلم میآمد با این محدودیتهای زیارت بانوان، برگردم هتل و قید زیارت آن روز را بزنم. روی کردم سمت ضریح نبوی و گفتم «یا رسول الله! خودت عنایتی کن و حالی بده و یه فکری برای این خواب من بکن!»
دقایقی نگذشت که دیدم کسی به پشتم میزند. برگشتم. پیرزنی بود. گفت «دخترم، میشه برای من زیارت جامعه کبیره بخونی؟» اصلاً تا اسم «جامعه کبیره» آمد و یاد حجم ِ دعا افتادم، چنان خوابی از سرم پرید که تا خود شب اصلاً یادم رفته بود خواب یعنی چه!
-
قول گرفت به ازای اطلاعاتی که از مکانی در مدینه در اختیارم قرار میدهد، یک زیارت عاشورا به نیابتش در بقیع (یا به بیان صحیحتر، پشت دیوار بقیع!) بخوانم. و قبول کردم!
نزدیک حرکت شد و هنوز از آدرس خبری نشده بود. و نهایتاً ختم به عذرخواهیاش که «شرمنده؛ نتونستم حاج آقا فلانی رو پیدا کنم و ازش بپرسم و...» و این بدین معنا بود که عملاً قول و قرار ما هم ملغی شده است!
غروب آخر حضور در مدینه و بازگشایی دربهای ورودی پلههای بقیع بود. همه چیز را دوره کردم که نکند کسی یا مطلبی از قلم افتاده باشد که، یاد همان شخص و قول و قرار لغو شدهمان افتادم. کمی با خودم کلنجار رفتم تا نهایتاً به این نتیجه رسیدم «گیرم که اون نتونست؛ تو هم نمیتونی که نخوندی و نمیخونی؟ کمِت مییاد؟ اصلاً تو الان خودت نیستی که؛ پیکی! قرار نبود معامله کنی!»
و عاشورا را به نیابتش خواندم. در سجدهی آخرش بودم که یکی از همان شُرطهها بالای سرم آمد و با چوبدستیاش بر پُشتم کوفت، کوفتنی!
برایم یادآوری شد که این جماعت، به دردانهی رسولشان هم رحم نکردند؛ چه رسد به منی که کنیز ِ کنیز ِ کنیز ِ... کنیزشانام!
-
اولین کاروانی بودیم که رسیدیم مسجد شجره. برعکس سفرهای قبلی که همیشه گوش تا گوش مسجد پُر از زائر و مُحرم بود، اینبار، فقط ما بودیم و این خلوتی خودش حسّ و حال خوبی داشت تا کمکم مابقی کاروانها هم رسیدند.
مُحرم که شدیم و نماز را خواندیم، رفتم سراغ کفشهایم که تا قبل از حرکت کاروان، بیرون مسجد را هم سِیر کنم ولی هرچه قفسهی کفشهایم را که مشترک با دوستم صاحب شده بودیم گشتم، مال من نبود! قفسههای مجاور، جلوی جاکفشی، گوشه و کنار، گشتم همه را. نبود اصلاً! یادم نیست چرا، امّا علیرغم اینکه نخستین کاروان ورودی بودیم، اما آخرین کاروان خروجی هم شدیم (یکبار دیگر مسجد خالی از زائران مُحرم شد، ولی اینبار غربت و سکوت بدی داشت...).
به این امید بودم که کسی اشتباهاً برداشته و حداقل وقتی مسجد خالی میشود، یک جفت کفش اضافه میآید، ولی نبود! حتی یک لنگه! ناچاراً یک جفت دمپایی از داخل مسجد تهیه کردم و راه افتادیم. (راستش الان که این سطور را مینویسم، میگویم من دمپایی را خریدم به ۱۰ ریال. پس حُکم مُحرم و خرید و فروش و اینها چه میشده؟ چه ترفندی سوار کردیم آن روز که به خیالمان مشکلی نبوده!؟ یادم نمیآید! عمرهام سوخت رفته یا راهحلی را پیاده کردیم!؟ نمیدانم!)
گذشت...
موقع ورود به مسجدالحرام، همیشه کفشهایم را همراهم میبردم. روز سوم یا چهارم بود که برای تنوع، نبردمش و بیرون، جای مناسبی گذاشتم. از حرم که برگشتم، کفشها نبود! مال همهمان یکجا بود، ولی کفش من مفقود شده بود! تا سرویس و هتل را پابرهنه آمدم.
به وطن که برگشتم، هرکسی حکایت کفشها را میشنید، میگفت «اینا نشونهاس. یعنی دوباره و زود طلبیده میشی». راست و دروغ و بدعت گذاریاش پای آنهایی که این مطلب را گفتند! ولی در مورد ما مصداق پیدا کرد و مجدد تحویلمان گرفتند و رفتیم!
اما در سفر بعد، هرچه کفشهایم را دور و نزدیک و چشمبسته این طرف و آن طرف پرت میکردم که اصلاً پارهپاره بشوند و نباشند دیگر، باز موقع خروج، میدیدمشان! نه چیزی گم کردم و نه چیزی جا گذاشتم!
همان سفر هم تاکنون، سفر آخرم شده است! که «شاهان کم التفات به حال گدا کنند»!
ادامه دارد...
سُكر؛