فریاد می‌زدند و دنبال شتر می‌دویدند.

گرد و غباری که کوچه را پُر کرده بود، بر سر و روی بچه‌ها می‌نشست. بچه‌ها از خوش‌حالی فریاد می‌زدند. پیامبر -صلی‌الله علیه و آله- تو را روی شانه‌اش گذاشته بود و به طرف خانه‌ی فاطمه -سلام‌الله علیها- می‌رفت. با دیدن شتر و شور و شوق بچه‌ها، خنده بر لبانت نشست. سرت را به طرف شتر برگرداندی و دست‌هایت را تکان دادی، انگار می‌خواستی به سوی شتر پَر بکشی. بچه‌ها از کوچه گذشتند، امّا هنوز سر و صدایشان از دور شنیده می‌شد.

پیامبر -صلی‌الله علیه و آله- به طرف خانه به راه افتاد، امّا نگاه تو هنوز به دنبال بچه‌ها و شتر بود. پیامبر -صلی‌الله علیه و آله- وارد خانه شد و به اتاق رفت و تو را که هنوز از دیدن شترها سرحال و شاداب بودی به زمین گذاشت. نفسی از سر خشنودی کشیدی و به چهره‌ی پدربزرگ نگاه کردی؛ انگار می‌خواستی چیزی بگویی: «می‌خواهم بر شتری سوار شوم و هرجا که خواستم بروم.»

پیامبر -صلی‌الله علیه و آله- ایستاد و با مهربانی در چشم‌های تو نگاه کرد. به پدربزرگ خیره شدی؛ می‌دانستی که مهربان است؛ می‌دانستی که پیامبر رحمت است و چه قلب رئوفی دارد. بارها دیده بودی که با غم دیگران، غصّه تار و پود وجودش را فرا می‌گیرد و اشک از چشمانش جاری می‌شود؛ بارها روی خوش و چهره‌ی بشّاش او را در مواجهه با مردم فقیر دیده بودی و حوصله و صبر او را در برخورد با سالمندان. و بارها بازی‌ او را با بچه‌های مدینه شاهد بودی.

پس او که این‌گونه بود، چگونه می‌توانست تو را ناراحت ببیند!؟ تو که دوست‌داشتنی‌ترین انسان برایش بودی؛ تو که نور چشمش و فرزند نور چشمش بودی و پاره‌ی تن او.

می‌دانستی که هرطور باشد پدربزرگ برایت شتری فراهم می‌کند. پیامبر -صلی‌الله علیه و آله- خندید و با آغوش گشاده، خواسته‌ات را پذیرفت. نشست و دست را دور گردنت حلقه کرد، صورتت را بوسید و فرمود: «اگر من شترت باشم چه!؟»

با ناباوری سرت را تکان دادی و گفتی: «خوب است!»

پیامبر -صلی‌الله علیه و آله- روی زانوهایش ایستاد، بعد خم شد و دست‌هایش را به زمین گذاشت و فرمود: «سوار شو!»

با خوش‌حالی بلند شدی، دست کوچکت را به سختی به پشت پیامبر -صلی‌الله علیه و آله- بند کردی، پایت را بلند کردی و بر پشت پیامبر -صلی‌الله علیه و آله- گذاشتی. پیامبر -صلی‌الله علیه و آله- کمرش را پائین‌تر آورد تا راحت‌تر سوار شوی! سوار شدی و دستت را دور گردن پیامبر -صلی‌الله علیه و آله- حلقه کردی! پیامبر -صلی‌الله علیه و آله- خود را تکان داد و تو را جابه‌جا کرد و دور اتاق چرخاند. صدای خنده‌ی بلندت در اتاق پیچید و پیامبر -صلی‌الله علیه و آله- گه‌گاه برمی‌گشت و با لذت به تو نگاه می‌کرد.

پس از آن‌که چند دور این سوی و آن سوی اتاق رفتید، گفتی: «شتران عَف عَف می‌کنند، امّا شتر من!» که پیامبر -صلی‌الله علیه و آله- خندید و صدایش را بلند کرد. و تو از ته دل خندیدی...

روزهای درازی گذشت و زمان بی‌رحمانه ما را از تو دور نگه داشت. و حالا که آمدیم، تو نیستی و کوچه نیست و این سنگ‌ها که پیدا نیست از کجا آمده‌اند، عاجزانه می‌کوشند عطر خاک کوچه‌ی بنی‌هاشم را در خود پنهان کنند.

سنگ‌هایی که در تکاپوی آنند که صدای دلنشین کودکی‌ات را خاموش کنند.

خنده‌های کودکی‌ات را حاشا کنند.

امّا می‌دانم؛ می‌دانم که آن‌ها را یارای آن نیست که این همه شکوه را در خود نگه دارند؛ زیرا کوچه‌ی بنی‌هاشم، کوچه‌ی کودکی‌هایت آفتابی است و صدای تو در گوش آیندگان طنین‌انداز است و شوق کودکانه‌ است که در جای‌جای این حوالی پیچیده است.

و دل‌هامان سرگردان میان روضه و بقیع، عطر خنده‌های تو را تمنا دارد.

یا امام حسن -علیه‌السلام-!


پ.ن۱:

رضای حق به رضای رضا شود حاصل                دلا رضای رضا جو، ز غیر او بگسل

پ.ن۲: صفَر هم با همه‌ی نحسیش، انگار داره تموم می‌شه.